Paradox ... !
حس رضایت :) !
دوست عزیز، قرار نیست همه ی آدما شبیه هم باشن !
شما همه چی رُ از زاویه ی نگاه خشک منطقت میبینیُ همه ی آدما رُ تیغ زنُ سوء استفاده گر !
بذار منم برا آرامش دل خودم همه رُ دوست داشته باشم بی دلیل !
برای من همین کافیه که آدمی که زیاد هم باهاش صمیمی نبودمُ همش چند ماهه میشناسمش، چوبِ بستنی هایی رُ که دیروز وقت رفتن با هم زیر بارون خوردیم رُ پیش خودش نگه داشته ُ کل دیشب رُ اس ام اس میداد که ای کاش نمیرفتی ... !
نگران نباش ... !
یه روزی میرسه که دوران تحصیلت هم تموم میشه ُ وقتی می خوای با دانشگاه خداحافظی کنی، می دونی زمان تموم شدن همه ی خاطراتِ ... !
از اون روز به بعد دیگه هیچوقت مجبور نیستی last seen آدمی رُ چک کنی که به تو گفت من آدم احساسی ای نیستمُ بهتره دیگه با هم نباشیم تا به هم وابسته نشدیم ... !!
همون آدمی که برای خلاص شدن از شر انباشته ای از سوالای تو، بهت گفت من از اولشم تو رُ دوست نداشتم، فقط واسه تفریح تو رُ می خواستم؛ ُ تو رُ با کلی سوال گذاشتُ رفت ... !
اون روز خیلی راحت یه سری نخاله رُ از زندگیت حذف میکنی تا ذهنت یه نفس عمــــیقُ از رو رضایت بکشه ... !
+ طاقت ننوشتنم نیومد :) !
خیلی جالبه :))))) !
چقدر بارون اومدُ ما به خاطر کار تو ُ اینکه وقت نداشتی هی نتونستیم زیر بارون قدم بزنیم !
چقدر من حرص میخوردمُ تو هی میگفتی عزیزم غصه نخور، بارون پاییزی قشنگتره، ترم بعد همش با هم زیر بارون قدم میزنیم !!
و حالا من رفتم رو تخت بالا ُ صدای آهنگ رُ زیاد کردمُ داشتم اون خیابون رُ نگاه می کردمُ برای آخرین بار خاطراتمون رُ مرور می کردم که احساس کردم داره بارون میباره ! دستم رُ گرفتم بیرونُ چند قطره بارون ریخت رو دستم ُ من نمیدونم چم شد که یهو خودمُ پرت کردم پایین از رو تخت !!!
ذوق کردم ازینکه بارون اومد تو این هوای گرم ؟!
دلم آتیش گرفت که طبیعت هم داره بهم دهن کجی میکنه ُ بازم وقتی نیستیُ رفتی برا همیشه بارون داره میباره ؟!
یا غصه خوردم که دل آسمونم گرفت ؟! ...
اما الان دارم میخندم به کار دنیا ... !!
# " م " !
و تمام ... !
امروز قبل از جلسه ی امتحان؛
جا نیست من بشینم کنار "س " !
من رو به صمیمی ترین دوست دانشگاهی " م " که اگه یه صندلی جا بجا بشه، مشکل ما حل میشه ُ به جلسه مون خاتمه میدیم : آقای ایگرگ، عذر می خوام میشه یه صندلی اونور تر بشینید ؟!
و اون بلافاصله تو جوابم : نه !
" م " ِ عزیزم !
خیلی ازت ممنونم که جواب محبت هام رُ با خراب کردن من پیش هم کلاسی هام دادی ... !
کاش همونقدر که نگاه ُ حرف بقیه برا تو مهمه، برا منم مهم بود ! اما عزیزم من اهل این بازی ها نیستم، ترفنداتُ جایی بریز که نگاه من اون سمت باشه ... !
+ وسایلمُ جمع کردمُ آخرین لحظه های حضورم تو این سوئیته !
دیگه واقعاً باید با همه چیِ اینجا خدافظی کنمُ برای آخرین بار برم اون خیابون رُ ببینمُ خاطراتمُ مرور کنمُ بعدش ...
خداحافظ ... !
++ یه مدتی نمی تونم وبلاگ رُ آپ کنمُ آرامش من ( وبلاگم ) میره تو حالت خلسه !!
شب آخر ... !
امشب اخرین شبی ئه که تو این سوئیتم !
آخرین شبی که دوستیِ ساده ی دو تا از بچه ها رُ میدیدمُ انرژی میگرفتم از اون همه محبت بی منظور ... !
آخرین شبی که چایی دم کردیمُ دور همی کلی گفتیمُ خندیدیم ... !
شاید دیگه هیچوقت بچه ها رُ نبینم !
شاید دیگه هیچوقت " ح " رُ نبینمُ نتونم بش بگم چقدر به نظرم دختر با معرفتیِ ُ چقدر دوسش دارم !
شاید دیگه هیچوقت نشه ازش معذرت بخوام به خاطر رفتارهای تندمُ اینکه هر قانونی وضع میکردُ میچسبوند به دیوار سوئیت، من که میدیدم برگه رُ همونجا میکندمشُ مینداختم سطل آشغال !
شاید هیچوقت هیچکدومشون ندونن رفتارهای من به خاطر روحیات منه ُ عمیقاً همه شون رُ دوست دارم ... !
امیدوارم فهمیده باشن من دختر خودشیفته ُ مغروری نیستم ُ برعکس؛ خیلی ساده ام !
اما تلخ ترین قسمتش خداحافظی با ویوئه این سوئیته ... !
خدافظی با چراغ های چشمک زن خیابون " ر " تو دل شبُ از طبقه ی چهارم خوابگاه ... !
همون خیابونی که هروقت نگاش میکنم یاد " م " می افتمُ روزایی که با هم قدم می زدیم ... !
روزایی که من شیطنت می کردمُ اون می گفت جاااان !
من میخندیدمُ اون می گفت جاااان !
من با خنده میگفتم یوهاهاهاها ُ اون ادامُ در میاوردُ من میخندیدمُ بعد خیلی جدی تر میگفتم یوهاهاهاها ُ اون میگفت جادوگر، نکن اینجوری، میترسم ازت !!!
منم هی گیر میدادم که چرا به من میگی جادوگر ؟!
میگفت نیستی ؟! خدا میدونه برا من چه نقشه هایی کشیدی !!
منم با یه حالت ایش طور میگفتم از من فاصله بگیر، اون میگفت خودتُ نچسبون به منُ بعد میگفت دقت کردی حرفامون داره شبیه هم میشه ؟! ...
یادم میاد میگفتی کلاس بدون تو برام خیلی زجر آوره، یادمه میگفتی اگه تو نباشی، از دانشگاه انصراف میدم !!!
راستی چی دلتُ زد ؟!
اینکه من همیشه زودتر از تو میومدم سر قرارُ منتظرت میموندم ؟!
یا اینکه حواسم بود جواب اس ام اس ها ُ پی ام هاتُ دیر ندم ؟!
یا اینکه هروقت عصبی بودی به زور تو رُ میکشوندم بیرونُ حاضر بودم برای اینکه حالت خوب باشه هر کاری کنم ؟!
واقعاً محبت زیادی دلتُ زد ؟!
چرا باورم نمیشه من ؟! ...
راستی روز آخری که با هم نشسته بودیم تو اون پارک کنار خیابون، من بلند شدم وایسادم بالای سر تو ُ چشمم افتاد به سفیدی موهات ... !
بهت گفتم چرا موهات اینجوریه ؟!
گفتی از استرسِ !
من گفتم نه، از شامپوئه فک کنم !
ُ بعدش گفتم چه شامپوای میزنی که شوره هم داره موهات ؟!
گفتی clear !
ُ من فردای اون روز رفتم برات یه شامپو خریدم، اما دیگه هیچوقت نشد بت شامپو رُ بدم ... !
تمام این خاطراتُ دارم مرور می کنم امشب ... !
اما کم کم دارم یاد می گیرم که باید با تغییر کنار بیامُ خودمُ درگیر خاطرات نکنم ... !
شاید تمام این خاطرات هم با رفتن من از این سوئیت تموم بشن ... !
کتاب ... !
خیلی وقت بود میخواستم کتاب " سمفونی مردگان " را بخوانم !
اما حقیقتش حوصله ی کتاب خواندنم پریده بود !
تا اینکه این چالش را پذیرفتم و در حال حاضر گزینه ی آخر چالش را دارم تیک میزنم !!
دوست داشتم بخوانمش ولی هنوز نخوانده ام ... !
با وجود امتحانات سخت پیش رو دارم این کتاب را هم میخوانم ُ حوصله ی کتاب خواندنم در حال بازگشت است :) !
یه نفر خیلی خاص و صمیمی، یه رفاقت پایدار ... !
شاید اعتراف تلخی باشه، اما در حال حاضر من از اون دست آدمایی هستم ( شدم ) که با انگیزه ای که از یه نفر میگیرم به شدت پیشرفت می کنم !
وقتی پیشرفت کنم، اعتماد به نفس میگیرم ( اعتماد به نفس از دست رفته ام برمیگرده ) و بعدش اون یه نفر رُ هم با خودم تا اوج میبرم ... !
اما اون یه نفر هیچوقت تو زندگیِ من پیدا نشد !
هرکی رُ دیدم به هوای اینکه شاید اون یه نفر باشه، بهش نزدیک شدمُ بعدش با پتکی که اون یه نفر با بی معرفتیش به سرم وارد کرد، ازش دور شدم !
میدونید چیه ؟! خیلی دوست دارم عاشق تنهایی بشم، خیلی دوست دارم آدم مستقلی بشم، اما حقیقت اینه که من خیلی به آدمها ُ روابطم بهشون نیازمندم ... !
این روزا همش به این فکر می کنم که چی میشه اون یه نفر پیدا بشه ... اون یه نفر اینقدر خوبُ خاص هست که من گاهی وقتا خیالشُ ترجیح میدم به با بقیه بودن !
اما متاسفانه هنوز اونقدر قوی نیستم که بتونم تنها بمونمُ تنهاییمُ دوس داشته باشم ... !
نه روحیه ی دیدن بی مهری را دارم، نه قدرت تحمل بی معرفتی را ... !
با همه ی دوستانم به اصلاح؛ کات کردم !
با بعضی ها مستقیم، از بعضی ها هم غیر مستقیم فاصله گرفتم ... !
بی معرفتی آدمها دلم را میزند، زود دلم را میزند ... !
و حالا دیگر نه صدای زنگ اس ام اس می آید، نه تماس و نه هیچ صدای دیگری !
گوشی ام آرامُ بی صدا افتاده در گوشه ای ... !
+ خیلی یهوای؛ تونستم برگردم به وبلاگ دوست داشتنی ام ^_^ !
احساسات کنترل نشده ی دم سحر !!
دیشب جام رُ با هم اتاقیم عوض کردم !
من اومدم رو تخت بالا ُ همون ویوئی که از رو تراس می دیدم رُ از رو تخت تماشا می کردم !
ساعت سه ئه صبح بود !
دستم رُ گذاشتم زیر چونه ام ُ محو اون همه زیبایی شدم ... !
یک حسای عجیبی میومد سراغم اون وقت صبحُ چند بار می خواستم اس بدم به " مـ " ُ بگم : دلم برات خیلی تنگ شده ... !
می خواستم بگم الان دارم اون خیابونی رُ تماشا می کنم که هر روز صبح با هم از اونجا می رفتیم دانشگاه !
همون خیابونی که من منتظرت میموندم دوشنبه ها تا کلاست تموم شه ُ بعد با هم بریم بیرون ... !
میخواستم بگم حیف نیست حال خوبمون رُ الکی خراب می کنی ؟!
اصلاً چرا خرابش میکنی ؟!
تو همین افکار بودم که یهو احساس کردم بدنم خیلی درد میکنه ُ بی حس شده !
دستم رُ آروم از زیر چونه ام برداشتمُ ساعت رُ نگاه کردم !
3:45 بود ُ نمی دونم چند دقیقه میشد که خوابم برده بود ... !
به زحمت بدنمُ ریلکس کردمُ رفتم زیر پتو ُ گرفتم خوابیدم تا صبح ... !
صبح که بیدار شدم فقط حس تعجب داشتم (!) از حال دیشبم !
و الان فک میکنم چه اشتباه بزرگی بود اگه اس ام اس میدادم !
هرچند میدونم امشب هم احساساتی میشمُ فردا باز متعجب از اون حجم احساسات ... !
فقط خدا کنه تو این چرخه، قدرت کنترل احساساتم رُ از دست ندم ... !