احساسات کنترل نشده ی دم سحر !!
احساسات کنترل نشده ی دم سحر !!
دیشب جام رُ با هم اتاقیم عوض کردم !
من اومدم رو تخت بالا ُ همون ویوئی که از رو تراس می دیدم رُ از رو تخت تماشا می کردم !
ساعت سه ئه صبح بود !
دستم رُ گذاشتم زیر چونه ام ُ محو اون همه زیبایی شدم ... !
یک حسای عجیبی میومد سراغم اون وقت صبحُ چند بار می خواستم اس بدم به " مـ " ُ بگم : دلم برات خیلی تنگ شده ... !
می خواستم بگم الان دارم اون خیابونی رُ تماشا می کنم که هر روز صبح با هم از اونجا می رفتیم دانشگاه !
همون خیابونی که من منتظرت میموندم دوشنبه ها تا کلاست تموم شه ُ بعد با هم بریم بیرون ... !
میخواستم بگم حیف نیست حال خوبمون رُ الکی خراب می کنی ؟!
اصلاً چرا خرابش میکنی ؟!
تو همین افکار بودم که یهو احساس کردم بدنم خیلی درد میکنه ُ بی حس شده !
دستم رُ آروم از زیر چونه ام برداشتمُ ساعت رُ نگاه کردم !
3:45 بود ُ نمی دونم چند دقیقه میشد که خوابم برده بود ... !
به زحمت بدنمُ ریلکس کردمُ رفتم زیر پتو ُ گرفتم خوابیدم تا صبح ... !
صبح که بیدار شدم فقط حس تعجب داشتم (!) از حال دیشبم !
و الان فک میکنم چه اشتباه بزرگی بود اگه اس ام اس میدادم !
هرچند میدونم امشب هم احساساتی میشمُ فردا باز متعجب از اون حجم احساسات ... !
فقط خدا کنه تو این چرخه، قدرت کنترل احساساتم رُ از دست ندم ... !